اشعار مرتضی حیدری آل کثیر

  • متولد:

ای عمو! خورشیدمان را پشت کوه انداختی / مرتضی حیدری آل کثیر

با سراب وعده ها دنیایمان را ساختی
هرچه همت داشتیم از آب و تاب انداختی

با کلیدت بافتی زنجیر بر فردای ما
ای عمو! خورشیدمان را پشت کوه انداختی

با چه امیدی معاش مردمت را کوختی
با چه تدبیری نمای منزلت را کاختی؟

«دوش از میخانه آمد سوی مسجد شیخ ما»
شیخ! بر منبر فقط بر اهل تقوا تاختی

دشمنت را دوست خواندی دوستت را ناسپاس
خویش را در آینه دیدی ولی نشناختی

«آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا
میهمانا! دیر حق میزبان پرداختی
1091 0 2.12

من به درد زنده ام / مرتضی حیدری آل کثیر

درد، میوه ای است
در دهان کودکی که دوست داشت
سیب را
به خانه اش بیاورد
درد، عاشقانه ای است
در نگاه شاعری که دوست داشت
یار را
به آشیانه اش بیاورد
من به درد زنده ام
تو به درد زنده ای
با همین سه حرف
با همین سه بال واژگون پرنده ایم
باله های من
برای موج
شانه های تو
برای اوج
درد می کشند!
درد می کشند!
3021 1 4

بالی نزدم که آسمان ثبت کند / مرتضی حیدری آل کثیر

بالی نزدم که آسمان ثبت کند
جایی نرسیدم که جهان ثبت کند
کاری بکن ای عشق، خدا نامم را
در جمع شکست خوردگان ثبت کند
1961 0

بر نعش خود ایستاده مردی که منم / مرتضی حیدری آل کثیر

خو کرده دلم به داغ و دردی که منم
بر نعش خود ایستاده مردی که منم
ای دل تو بخواب، تا که تنها باشم
با قاتل منحصر به فردی که منم
2115 0 5

کاریت ندارم تو هم ای بخت بخواب / مرتضی حیدری آل کثیر

ای باد از این جستجوی سخت بخواب
کاریت ندارم تو هم ای بخت بخواب
لب تشنه کسی نیست، تو هم ای باران!
در سایه ی تنهایی من تخت بخواب!
2659 0

در زندگی این مرگ می ارزد به خدا / مرتضی حیدری آل کثیر

انسان! نه اگر عشق بورزد به خدا
ارکان فرشته ها بلرزد به خدا
عاشق نشدی، لااقل از شرم بمیر!
در زندگی این مرگ می ارزد به خدا
1940 0 5

آیینه ها به یاد ندارند، روی تو را بدون تبسم / مرتضی حیدری آل کثیر

تصویری از تو در قلمم ریخت، مردی که در کدورت مردم
خوابانده شعله ی غضبش را، در پشت مخملین تبسّم

کافی نبود، این همه اما باید که اعتراف کنم من
از چشم خود نخواسته بودم، کامل ببیندت به تجسم

تا این که در شبی متراکم، خود را در اضطراب فشردم
رفتم به قعر ساکت تاریخ، دیدم تو را به حال تلاطم

گندم به گونه های تو ماند، گندم که گونه ای است از آتش*
آتش کنار دست تو طفلی است، با چهره ای به گونه ی گندم

هر گاه می خوری غضبت را، اشک فرشته راه می افتد
آیینه ها به یاد ندارند، روی تو را بدون تبسم

دستانت از کمرکش خورشید، خود را به جنگ ابر سپردند
حتی شکنجه هم نتوانست، وادارشان کند به تفاهم

زنجیرها شمرده شمرده، با سجده ای به پات می افتند
من راه را درست رسیدم؟ اینجاست، راز خانه ی هفتم؟

دست مرا بگیر! که شعرم، بی تو پرنده ای است هراسان
یا می خورد به پنجره ای محو، یا می رسد به قافیه ای گم

من شهد گرم این غزلم را، از دست مهربان تو خوردم
حق با تو بود، در طلب عشق، با تشنه هاست، حق تقدم



*در روایات آمده امام کاظم(ع) چهره ای گندمگون داشته اند.
2326 0 4.5

نام تو چیست؟ گفت: به نام خدا «کریم»! / مرتضی حیدری آل کثیر

نام تو چیست؟ گفت: به نام خدا «کریم»!
از ابتدای واقعه تا انتها، کریم

مهمان شعرهای تو امشب منم، چه خوب!
لب های خسته! جمله بسازید، با کریم

بد نیست، سفره با کلمات تو پُر شود
مهمان تویی! ولی من و این دست، چاکریم!

لب می زنی به نور دعا، این صدای توست:
«عرّفنی یا الهی بمعناک یا کریم»*

نجوا کنان به چشم جهان پا گذاشتی
خورشید و ماه، پیش تو مثل دو یا کریم

من نیز بر در تو گدایم خدا وکیل!
امروز با تو هستم و فردا، خدا کریم!

ما عاشقان نور کلام تو پیشِ تو
یا کورِ بی ملاحظه هستیم یا کَریم!



*ای خدایی که کریم هستی! مرا به معنا و لذت عبادت خود آشنا کن!
4439 1 4.86

شرم و حیایش سینه ی در را بیاشوبد / مرتضی حیدری آل کثیر

شرم و حیایش سینه ی در را بیاشوبد
حاشا ولی یک ذره کافر را بیاشوبد

شبنم به روی گونه اش افتاده، می ترسم
این داغ نامحسوس، مادر را بیاشوبد

در کوچه بوی یاس سیلی خورده می آید
پس باغبان کو! باد صرصر را بیاشوبد

بانو! بیا این درد را از سینه کتمان کن!
مگذار امشب کینه، حیدر را بیاشوبد

دست علی(ع) وقتی که آسان می توانسته است
روح حنین و بدر و خیبر را بیاشوبد

این چندتا سایه که چیزی نیست، او باید
شب درّه ای از این فراتر را بیاشوبد

بعد از هزاران سال اگر فریادتان مانده است
باشد که هر شب خواب خنجر را بیاشوبد

پیغمبر آیینه و قرآن! حلالم کن!
بگذار این مرثیه دفتر را بیاشوبد

اشکی اگر از داغ این مرثیه حاصل شد
باران شود، صحرای محشر را بیاشوبد

دیروز خون در کربلا جوشید، بعد از این
شاید مدینه، مکه، سامرا بیاشوبد
2823 0 4

عشقی که عین خویش را گم کرده باشد / مرتضی حیدری آل کثیر

در او چه قدر انسان تراکم کرده باشد
تا عمر خود را وقف مردم کرده باشد؟

دریا! که طوفانش نیاشوبد، چه گونه
از قطره ی اشکی تلاطم کرده باشد؟

یاد تو غرقم کرده، من آن قطره ام که
یک لحظه دریا را تجسم کرده باشد

پلکت ضریح نور! آری نور باید
در چشم هایت آسمان گم کرده باشد

باید که مدیونش بماند کوه و جنگل
باران که بر خاکت تیمم کرده باشد

آن قدر آرامی که شایسته است، پیشت
یک برگ با طوفان تفاهم کرده باشد

دنیای سبزی ساختی بی آن که چشمت
بر سبزی دنیا تبسم کرده باشد

شاید به خونت اقتدا کرده است خورشید
تا هر غروب آتش تکلم کرده باشد

تو «عین» عشقی و «شقی» مانَد پس از تو
عشقی که عین خویش را گم کرده باشد
3040 0 3

اقرأ بخوان! که معجزه کُفران پذیر نیست / مرتضی حیدری آل کثیر

اقرأ بخوان! چه گونه؟ نه! امکان پذیر نیست
اقرأ بخوان! که معجزه کُفران پذیر نیست

این آیه ها که خون حیات رسالت اند
جز در رگان قلب تو جریان پذیر نیست

در لامکان زمزمه ات، درک این که نور
از چند سمت آمده امکان پذیر نیست

«بر کوه اگر بخوانی اش از جای، می کَند»*
در مکّه قلب کیست، که قرآن پذیر نیست؟

این قوم را همیشه دعا کرده ای ولی
مکه، چنان که پلک تو...باران پذیر نیست

ای نوحِ دین به دست علی داده! لا تخف!
کشتی بدون نور تو سکّان پذیر نیست

بی شک شفیع امت خویشی! که گفته است
دوزخ به دست عشق، گلستان پذیر نیست؟



*لو انزلنا هذا القرآن علی جبل لرأیته خاشعا متصدعا من خشیة الله(سوره حشر)
2388 0 5

ممکن است از استخوان ها چهره اش را دیده باشد؟ / مرتضی حیدری آل کثیر

ناشناس آمد مبادا مادرش فهمیده باشد
ممکن است از استخوان ها چهره اش را دیده باشد؟

تا کجا زن می تواند مرد باشد، مرد وقتی
جای گریه بر سر تابوت او خندیده باشد

با ترک ها خو بگیر ای دل! کجا دیدی که ابری
مرز تب را در کویری از نفس سنجیده باشد؟

هیچ کس دنبال دریایی نمی گردد که موجش
تا فضایی از سجود ابرها بالیده باشد

هی نگردید این مناطق را، محال است ای سواران
خاک در سلولی از اندام او خوابیده باشد

سروم آمد ریشه اش را پس بگیرد، حتم دارم
این خبر باید که در گوش تبر پیچیده باشد

سرو! هر جا رفته با خود خاک برده، در حقیقت
خاک او خاکی است که بر آسمان باریده باشد

مرگ را در شعله ها با سجده معنا کرد، بی شک
خواست پیش از سوختن، پرواز را فهمیده باشد
1346 0 5

دنیا جز این نداشت هنر، عکس می گرفت / مرتضی حیدری آل کثیر

از مرگ ما و رقص تبر عکس می گرفت
دنیا جز این نداشت هنر، عکس می گرفت

صیّاد بود و عاشق شلّیک یک فلاش
وقت شکار شیر و شرر، عکس می گرفت

دنبال مرگ کودک ما بود، چون که او
یک جایزه به خاطر هر عکس می گرفت*

دست محمد و پدر، آن دم که بال شد
یادش به خیر! او چه قدَر عکس می گرفت

کودک میان تیر، کمک خواست از جهان
از آن طرف جهان به نظر! عکس می گرفت

دوربین درست، لحظه ی پرتاب سنگ را
از آن دو کوه شعله جگر عکس می گرفت

کم کم صلیب سرخ، که آمد به نیتِ
دست کمک به آن دو نفر، عکس می گرفت

باران! اگر به آلبوم من خیره می شدی
بغض تو شعله می شد و در عکس می گرفت



*ما می میریم/تاعکاس تایمز/ جایزه بگیرد(سید الیاس علوی)
1846 0 5

بالا اگر نمی روی از دست های ماست! / مرتضی حیدری آل کثیر

عید است و گریه ی همه پیچیده در هواست
می آیی و بهار تو بر روی شانه هاست

آورده اند زمزمه ات را پرنده ها
مثل همیشه شهر پر از بانگ ربّناست

خاکسترت به سفره ی نوروز می رسد
بوی تو هفت سین تمام محله هاست

صبحت به خیر! زاده ی باران! خوش آمدی
اسم تو...نه! دیار تو، سرچشمه ات کجاست؟

سهم کدام مادر؟ عضو کدام تن
ای استخوان، حساب تو از جسم ها جداست

آیا شبی که از مه رگبار رد شدی
طوفان به احترام تو از جای برنخاست؟

ای بر لب تو مهر دل افروز یا حسین!
خاکستری و روح تو در کربلا رهاست

برگشته ای سبک تر از این بار سخت چیست
بالا اگر نمی روی از دست های ماست!
1935 0

رفتنت را دوست دارم از نشستن بیشتر / مرتضی حیدری آل کثیر

رفتنت را دوست دارم از نشستن بیشتر
دوست دارم دست من باشد به دامن بیشتر

اختلاف افتاد بین ما شبی با این سوال
بیش تر تو دوستم داری و یا من بیشتر؟

جستجو کردیم و فهمیدیم هر دو قاطعیم
شوقم اما بود از شوق تو قطعاً بیشتر

رفته ای! در جستجویت ابر پُرسان! گرد شهر
می شود بی تو چراغ شیخ، روشن بیشتر

من که هر شب مرگ غیرت دیده ام درکوچه ها
ترسم از مردان زن روی است و از زن بیشتر

بر سر من پُتک غم ای عشق! محکم تر بزن
تا بخندانی مرا مانند آهن، بیشتر

درد من دل بود و افیون سرودن دارویم
دوستی را جسته ام از دست دشمن، بیشتر
1808 0 5

تب یک عشق، به بیمار، سرایت کرده است / مرتضی حیدری آل کثیر

می تواند هیجان، چیز مهمی باشد
حامل حرف غم انگیز مهمی باشد

تب یک عشق، به بیمار، سرایت کرده است
تب؟ نه دکتر! نکند چیز مهمی باشد؟

نه! فقط داروی دردش چه بگویم، سخت است
نکند دکتر! تجویز مهمی باشد؟

نه عزیزم! دل تان مشکل گفتن دارد
مثل حرفی که سر میز مهمی باشد

و برای به کسی گفتن این حرف بزرگ
به نظر می رسد انگیزه، مهم می باشد

عقده ی حرف تو ای دل چه کنم غدّه شده است
شاید این کاسه ی لبریز مهمی باشد

دکترت گفته که دورت کنم از پنجره ات
شاید ای سوخته! پرهیز مهمی باشد

پچ پچ برگ و شب و چلچله، باید امسال
بی تو و پنجره، پاییز مهمی باشد

مرگ، در می زند اما تو کنارم هستی
نه! نبایست، که برخیز مهمی باشد
1954 1 4.14

می آیی آن روزی که باغ از بو بیفتد / مرتضی حیدری آل کثیر

می آیی آن روزی که باغ از بو بیفتد
آیینه از تصویر و ماه از رو بیفتد

می آیی آن روزی که باد آن سوی باران
سکنی گزیند، رود در پستو بیفتد

چشم انتظارت ایستاده سرو، اما
از تشنگی شاید به پای جو بیفتد

من کیستم؟ تو کیستی؟ تا کی سوالم
چون شانه ها در چاهی از گیسو بیفتد

رو در رویت می ایستم تا آخر عشق!
شاید گذار شیر، بر آهو بیفتد

فردا تمام چشم ها را می توان شست
با خاک راهی کز تو بر این سو بیفتد

ای دل تمام بال ها را امتحان کن!
شاید یکی در ارتفاع او بیفتد

«نرگس» بچین از بین خارستان و بگذار
در باغ دنیا رونق «شب بو» بیفتد
1189 0

لب وا کن آن قدر که بدانم سکوت نیست / مرتضی حیدری آل کثیر

محروم از لبان تو تنها فلوت نیست
هستیّ من برای تو در حدّ فوت نیست

در پاسخم دو مرتبه چیزی نگو، ولی
لب وا کن آن قدر که بدانم سکوت نیست

یک بار از آن تبسم دلچسب رد شدن
کار خیالبافی هر عنکبوت نیست

بی عشق، در لبان تو این دانه های کال
انگیزه ای برای رسیدن به توت نیست

بانوی من! زبان غزل را تو باز کن
این واژه ها که محرم ناز گلوت نیست!

این قدر حال پرسش بال مرا نگیر!
در عشق پاسخی به سوال قنوت نیست؟
1928 0 5

مه برای گفتن حرف تو آهی کوچک است / مرتضی حیدری آل کثیر

جرم دریا نیست، قایق تکیه گاهی کوچک است
مشت تور تو برای صید ماهی کوچک است

موج گاهی ساحلش را پشت سر گم می کند
گاهی از دریا هر آغوشی بخواهی کوچک است

هر چه تنها باشی از دلتنگی دریا پُری!
مه برای گفتن حرف تو آهی کوچک است

یا شبی پرواز کن، یا لانه ات را باز کن!
عشق گاه اندازه ی کوچ است و گاهی کوچک است

ناخدا بس نیست؟ دیگر صبر دریا ته کشید
عرشه بالا کن! که دریا بی تو چاهی کوچک است

مثل فانوس و حباب از بوسه ی باران و باد
این که پنهان می کنی خود را پناهی کوچک است

آرزوهای بزرگت را به ماهی ها ببخش!
کاش را از دل بکاه، این کوه، کاهی کوچک است
1573 0 5

سایه ها! من در خودم خورشید، پیدا کرده ام / مرتضی حیدری آل کثیر

بی خود از رفتارتان تقلید پیدا کرده ام
سایه ها! من در خودم خورشید، پیدا کرده ام

تازه کورم کرده بود انگیزه ی ماندن، ولی
با به دست آوردن پا، دید پیدا کرده ام

لمس رویا بس که تأثیر بدی در من گذاشت
خلق و خوی بی قرار بید پیدا کرده ام

ای نگاه خسته! از موج مخالف پا نکش!
صبر کن این گوشه مروارید پیدا کرده ام

هر چه را دل در تماس موج ها گم کرده بود
روی ساحل در کف خورشید پیدا کرده ام

این دل از وقتی که پلکش باز شد از حال رفت
عشق را حالا که او لرزید، پیدا کرده ام
1741 0 5

آن گلی را که نبردی ز خودم هدیه بگیرم / مرتضی حیدری آل کثیر

غرق دیوانگی ام کن! بگذر از این که کویرم
ببر آنقدر به دریا که شنا یاد بگیرم

گرچه هر روز برایم هوست دست تکان داد
مثل دشت از ترک تشنه ی باران تو سیرم

پس به حال تو چنان فرق ندارد که در این غم
سرِ راه تو بمانم، سر راه تو بمیرم

شانه ات را مکش ای گیسوی در باد پریشان
باش آشفته که بر مو به مویت بخش پذیرم

ای بَم نرم که آرام نداری! کمکم کن
که نلرزد دلم از این که غمت را بپذیرم

گل از این دست به آن دست دهم! چاره ندارم
آن گلی را که نبردی ز خودم هدیه بگیرم
1401 0 5

این شعرها اثاثیه ی خانه ی من اند / مرتضی حیدری آل کثیر

یک شمع! یک مداد، کمی غم! شبی بلند!
این چندتا اثاثیه ی خانه ی من اند

بر هم زدند، خلوت تنهایی مرا
این سایه ها که بیشترش سایه ی زن اند

تنها نگاه های تو مانده که در سرم
با سوزن تأمّل شان واژه می تنند

در قالبی شکسته مرا جمع می کنی
عشق تو شکل داده به من با همین روند

در این سفر جلوتری از من ولی چرا
آیینه ها درنگ تو را پخش می کنند؟

اسمت معلق است میان دهان شان
آنها که شعرهای مرا می پراکنند

آنها که در تخیّل شان فیل می پرد
اما پرندگان مرا سنگ می زنند

حالا در این مثلث آیینه! خواب! شعر!
در کوچه ای که اغلب شب هاش، روشن اند

بین خطوط دفتر خود پرسه می زنم
این شعرها اثاثیه ی خانه ی من اند
1053 0

با هر گلی که دوست شوی، بوش می رود / مرتضی حیدری آل کثیر

دیرآمدی! بهار، کفن پوش می رود
تقویم خاطرات من از هوش می رود

دربند عشق پیچکی ام نیستم، ولی
از دستم احتمال هر آغوش می رود

از کینه ام نشانه نبینی، هواشناس!
این مه به دره های فراموش می رود

ای گیسوی رها شده در متن آفتاب!
باد این چنین که می وزی از هوش می رود

از هر که بگذری، هوسش می شود تهی
با هر گلی که دوست شوی، بوش می رود

باران! تبر بزن به تنِ بی شکوفه ام
سیلی مگر به خرج من و گوش می رود؟

من ایستاده مرده ام، از این خزان بپرس
کی بار کشتگان تو از «شوش» می رود؟
1258 0 5